اشک و دستمال کاغذی
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
پس برو و بی خیال باش...
عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!
* * *
دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او، ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل دیگران نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چونکه در میان قلب خود
دانه های اشک داشت...
نظرات شما عزیزان: